بوسه چیست؟

بوسه اسم است، چون عمومی است.

بوسه فعل است، چون هم لازم است هم متعدی .

بوسه حرف تعجب است، چون اگر ناگهانی باشد طرف مقابل را مات و مهبوت میکند.

بوسه ضمیر است، چون از قید انسان خارج نیست .

بوسه حرف ربط است، چون 2 نفر را به هم متصل میکند.


مناظره سیر و پیاز

«سیر یک روز طعنه زد به پیاز»:

کمترک کن براى مردم ناز!

گفت: سیرى و از سر سیرى

مى کنى با پیاز درگیرى!

من کى ام؟ بى نواترین کالا

دیگرى برده نرخ من بالا

من ندانم به احتکار پلید،

پاى من را که، وز پى چه کشید؟

یا، که حبسم نمود در انبار؟

سکه شد وضعم از چه در بازار؟

چه کسى کرد بنده را «صادر»

تا شوم همچو کیمیا نادر؟

دکتر اقتصاد، بنده نى ام

نزد ارباب فهم، بنده کى ام؟

شد پشیمان ز گفته سیر مشنگ

گشت بر او ز شرم، قافیه تنگ

پس زبان را به همدلى بگشاد

اصطلاحاً به خودخورى افتاد!

گفت: والاگهر، پیاز عزیز

بیش ازین آبروى بنده مریز

دوختى گاله دهانم را

«یِس»، «نَعَم» سوختى زبانم را!

هست فرمایشت متین و درست

من غلط گفتم، آن کلام نخست

من و تو هر دو آلت دستیم

گاه بالا نشین و گه پستیم

یادم آمد که بنده هم پیرار

شد بهاى سه چارکم، سه هزار!

آدمیزاده مى کند سودا

خود به پا مى کند همین بلوا

زینهار از قرین بد، زنهار

«و قنا ربنا عذاب النار»!

صالحى آرام. محمد

نگاه گرم تو

درست مثل غنچه به هم فشرده بودم

غروب کرده بودم.شکست خورده بودم



شب شکستنم بود . اگر نمی رسیدی -

جنازه ی دلم را به خانه برده بودم



بدون چشم های تو رفته بودم از دست

بدون دست های تو جان سپرده بودم



شب به هم رسیدن . نسیم می شدم کاش ـ

که دانـه دانـه زلـف تو را شــمرده بـودم



عزیز من که چشمت دو باره عاشقم کرد -

اگـر نگاه گـرمـت نبـود . مـرده بـودم

متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!

 

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود:

متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!

دوستت دارم

 

تو را از بس زلالی دوست دارم

 

تو را از بی مثالی دوست دارم

 

اگر چه شاخه ای گل هم ندارم

 

تو را با دست خالی دوست دارم