یادم باشد ...

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

 
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد


خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

 

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب


دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم


یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم

 
و برای سیاهی ها نور بپاشم

 

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست


یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

 

 

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود


یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم


یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

 

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود

 
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود


یادم باشد قلب کسی را نشکنم


یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد


یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم


یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد

 
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست


یادم باشد که آدمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند


یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات

 

بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم


 

ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالاقوز

هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه‌ای هم برای خودش فراهم می‌کند این مثل را می‌گویند.

فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می‌زنند و می‌رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.

از ما بهتران هم که داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ماوقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده‌اند خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی‌مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد.»

نامه مادر گضنفر به گضنفر


گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمان خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادث خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید.

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.

اشک های بستنی

  اشک های بستنی


اشک

جوانی پس از فارغ التحصیل شدن به عنوان معلم به یک مدرسه کوچک در روستایی دور دست اعزام شد.

 شرایط محلی خوب نبود و مدرسه کلاس های زیاد و معلمان کافی نداشت.

 بدین سبب کلیه شاگردان سال های سوم، چهارم و پنجم در یک کلاس جمع شده و معلم جوان به آنان درس می داد.

 چندی نگذشت که جوان در نامه ای برای پدر و مادرش چنین نوشت: «کار اینجا بسیار خسته کننده است. می خواهم استعفا دهم و به خانه برگردم.» اما مساله ای که بعدها اتفاق افتاد، فکر وی را عوض کرد.

 روزی از روزها، کوچک ترین شاگرد کلاس از وی پرسید: «آقا، منظور از کلمه بستنی که در کتاب نوشته شده است، چیست؟ چرا کودکان شهرنشین آن را دوست دارند؟»

 جوان فکری کرد و گفت: «بستنی نوعی غذا است که با یخ درست می شود. در داخل بستنی خامه و شکلات دیده می شود. بستنی بسیار خنک و شیرین است و بهترین غذا برای رفع گرمای تابستان به حساب می آید.»

 شاگرد دیگری از او پرسید: «آقا، شکلات چیست؟»

معلم در مواجهه با شاگردانی که چشم های آشفته شان را گشوده بودند، ناگهان احساس کرد که توضیحاتش بسیار ضعیف بوده است. در واقع اگر کسی بخواهد بداند که مزه بستنی چیست، باید شخصا آن را بچشد. اما معلم بینوا در روستای دور دست، از کجا می توانست بستنی تهیه کند؟

 روزی از روزها، معلم جوان برای گرفتن بسته پستی به شهرستان رفت. هنگامیکه می خواست به مدرسه برگردد، بر حسب تصادف، تنها فروشگاه بستنی شهرستان را دید. تصمیم گرفت برای هر یک از شاگردان یک بستنی بخرد. خوشبختانه، هوا بسیار گرم نبود و جوان یک کیسه پلاستیکی پیدا کرد و بستنی ها را در داخل آن قرار داد. سپس با عجله 10کیلومتر راه را پیمود و به روستا برگشت. جالب اینکه بستنی ها آب نشده بود. او بستنی ها را بین بچه ها توزیع کرد و با دیدن خوشحالی کودکان، احساس تسلی خاطر پیدا کرد.

  روز بعد، انشای شاگردان را می خواند که روی آن نوشته شده بود: «ما معلم خود را بسیار دوست داریم. وی برای هر یک از ما یک بستنی خرید. معلم ما آدم خوبی است. بستنی بسیار شیرین و خوشمزه است. هیچ یک از ما قبلا بستنی نخورده بودیم و برای همین در حین خوردن بستنی، گریستیم. بستنی ها هم گریه کردند و اشک های آنها جاری شد.»