روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟ - خیلی خوب بود پدر. - پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟ - بله پدر، دیدم... - بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟ - من دیدم که: ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است...... ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمیشود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند. آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم! |
تو را از بس زلالی دوست دارم
تو را از بی مثالی دوست دارم
اگر چه شاخه ای گل هم ندارم
تو را با دست خالی دوست دارم
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم