«سیر یک روز طعنه زد به پیاز»:
کمترک کن براى مردم ناز!
گفت: سیرى و از سر سیرى
مى کنى با پیاز درگیرى!
من کى ام؟ بى نواترین کالا
دیگرى برده نرخ من بالا
من ندانم به احتکار پلید،
پاى من را که، وز پى چه کشید؟
یا، که حبسم نمود در انبار؟
سکه شد وضعم از چه در بازار؟
چه کسى کرد بنده را «صادر»
تا شوم همچو کیمیا نادر؟
دکتر اقتصاد، بنده نى ام
نزد ارباب فهم، بنده کى ام؟
شد پشیمان ز گفته سیر مشنگ
گشت بر او ز شرم، قافیه تنگ
پس زبان را به همدلى بگشاد
اصطلاحاً به خودخورى افتاد!
گفت: والاگهر، پیاز عزیز
بیش ازین آبروى بنده مریز
دوختى گاله دهانم را
«یِس»، «نَعَم» سوختى زبانم را!
هست فرمایشت متین و درست
من غلط گفتم، آن کلام نخست
من و تو هر دو آلت دستیم
گاه بالا نشین و گه پستیم
یادم آمد که بنده هم پیرار
شد بهاى سه چارکم، سه هزار!
آدمیزاده مى کند سودا
خود به پا مى کند همین بلوا
زینهار از قرین بد، زنهار
«و قنا ربنا عذاب النار»!
صالحى آرام. محمد